فقیر و ثروتمند
فقیر و ثروتمندی در راه به هم رسیدند. فقیر از ثروتمند پرسید:«کجا میروی؟» ثروتمند گفت:«قدم میزنم تا اشتها بیابم و بتوانم غذا بخورم.»بعد،او از فقیر پرسید:«تو کجا میروی؟»فقیر گفت:«من میگردم تا بلکه لقمه نانی به دست آوردم و از گرسنگی نجات یابم.»
«کشکول طبسی»
تیزگوشی کر
شخصی کر بود،ولی همیشه دوست داشت که خود را به شنوایی بزند و نمیخواست به کری خود اقرار کند.روزی یکی از دوستان او (به تصویر صفحه مراجعه شود) را از دور در کوچه دید.فورا دستها را به گوش گذارد و چندینبار بیآنکه صدایی بکند،دهان خود را باز نمود و لبها را پیدرپی تکان داد.آن شخص کر دواندوان نزد وی آمد و اعتراض کنان گفت:«این چه عقیدهء باطلی است که دربارهء من پیدا نمودهای؟گمان میکنی گوش من سنگین است که برای صدا کردن در ملاء عام این همه دادوفریاد میزنی؟»
«کشکول طبسی»